تو سراپا اشکى
سراپا اشکى و به خود مىگویى عمر، زمینى است فراخ. تو با ریلهاى معاصى از روى زمین زندگى مىگذرى و گناهان را واگن واگن به دنبال خودت قطار مىکنى. چه مىشود کرد؟ آیا خدا وقتى دیگر به تو خواهد داد و تو دوباره خواهى توانست به دیار ایمان و عصمت بازگردى.
تو خدایى دارى که نوازشگر و بخشنده است. تو خدایى دارى که رحیم و رحمان است. تو خدایى دارى خوبتر از همه کسانى که مىشناسى. بیا، پس بیا دستانت را بالا ببر. او هیچ دستى را رد نمىکند. او مهربان و عزیز است.
تو سراپا اشکى، از شوق بندگى، از شوق بیدارى و وصل به ملکوت. تو سراپا اشکى تا واگن گناهان از تو جدا شود و بتوانى آزاد و رها از شوق رسیدن به در رحمت، پر بگشایى.
[ یکشنبه 88/12/9 ] [ 9:14 صبح ] [ آوا و مجتبی ]
نظر