سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آوای امید و زندگی

طراح قالب: آوازک

به تو می اندیشم

همه می پرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب، به تاریکی شبها، تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها، تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر، هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها، تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش



[ شنبه 89/9/27 ] [ 1:20 عصر ] [ آوا و مجتبی ] نظر
امید

یکی از زیبا ترین حس های وجودی ما انسانها امید است...
امید برای امیدی که بهش فکر می کنیم،
امید برای زندگی که برایش نقشه می کشیم،
امید برای به دست یافتن ستاره ای در آسمان شب،
امید برای راه رفتن در جاده ی زیبای...،

اینکه بهت میگن امیدت رو از دست ندی یعنی چی؟
تا حالا بهش فکر کردی ... امید چی می تونه باشه؟

امید همان حس زیبای تو ،برای زندگی است...

امید همان حسی است که برای یافتن ستاره ی خود در شب
به آسمان خیره می شوی و به جستجوی نوری می گردی
که برایت آشنا باشد...

امید همان آرزوی نداشته ی توست
امید همان بود و نبود توست
امید همان حس دوست داشتن توست

نا امیدی در هیچ کجای زندگی ما معنی نمی شه
مگر اینکه بخواهیم چشممان را به تک تک ستاره ها ببندیم ،
مگر اینکه پایمان را از تک تک جاده ها ببریم ،
مگراینکه دستانمان را از آسمان شب بر کشیم...



[ دوشنبه 89/9/22 ] [ 9:34 صبح ] [ آوا و مجتبی ] نظر
چه لذت شیرینی است داشتنِ تو

به نام آرام بخش جان...
 
 یا لطیف...
 
خودم را گم می کنم...
تــــــــــو پیدا می شوی...
 
همانند نسیمی که سبکبار همه روحم را می نوازد...
نام عزیزت را که به لبهایم می بخشی
نفس های بی قرارم آرام می گیرد...
 
همیشه بگذار این موسیقی روح نواز، تار های حنجره ام را نوازش کند...
تو آرامم می کنی...
 
بگذار خیالِ خوبت ،همه وسعت رویاهایم باشد...
همانند نوری که برهمه تاریکی های وجودم آرامش می باراند...
حریم دست های تو امن است...
امنِ امن...
 
چقدر درمان می شوی...
وقتی درد نبودنت قرار از همه بودنم می رباید...
 
آرامشی که روح تشنه من در حریم مهربانِ تو لمس می کند
در لطافت هیچ واژه ای نمی گنجد....
 
 چه لذتی دارد تو را نفس کشیدن...
گویی همه آسمان درون قلبم وسعت می یابد...
 
رها می شوم در همه حجم مهربانیت...
چه لذت شیرینی است داشتنِ تو...
 
وقتی که دستهایم را می گیری و غبار خستگی و بی کسی را از قلب خسته ام
پاک میکنی...



[ دوشنبه 89/9/15 ] [ 2:46 عصر ] [ آوا و مجتبی ] نظر
کاش..

کاش رؤیاهایمان روزی حقیقت می شدند
تنگ نای سینه ها دشت محبت می شدند
سادگی ، مهر و وفا قانون انسان بودن است
کاش قانون هایمان یکدم رعایت می شدند
اشکهای همدلی از روی مکر است و فریب
کاش روزی چشمهامان با صداقت می شدند
گاهی از غم می شود ویران دلم ، ای کاشکی
بین دلها غصه ها مردانه قسمت می شدند



[ شنبه 89/9/13 ] [ 7:30 عصر ] [ آوا و مجتبی ] نظر
بی تو محال است

زندگی بی تو محال است تو باید باشی
                                                        قلب من زیر سوال است تو باید باشی
صحبت از خانه ی من نیست فراتر از این
                                                      شهر من رو به زوال است تو باید باشی
در شبیخون خزان مانده چه کاری باید
                                                     عشق من مثل نهال است تو باید باشی
فال حافظ زدم این رند غزل خوان می گفت
                                               زندگی بی تو محال است تو باید باشی



[ دوشنبه 89/9/8 ] [ 1:34 عصر ] [ آوا و مجتبی ] نظر
دلم را سپردم به..

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد.

یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است !
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا، تو قلب مرا می خری ؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم 
ببخشید، دیگر
"برای شما جا ندارم
از این پس به جز او کسی را ندارم"



[ دوشنبه 89/9/1 ] [ 4:50 عصر ] [ آوا و مجتبی ] نظر

::