بشر ، در
گوشه ي محراب خواهشهاي جان افروز
نشسته در
پس سجاده ي صد نقش حسرت هاي هستي سوز
به دستش
خوشه ي پر بار تسبيح تمنا هاي رنگارنگ
نگاهي مي
کند سوي خدا از آرزو لبريز
شب و روزش
"دريغ" رفته و ايکاش آينده است
من امشب
هفت شهر آرزو هايم چراغان است
زمين و
آسمانم نور باران است
کبوترهاي
رنگين بال خواهش ها
بهشت پر
گل انديشه ام را زير پر دارند
صفاي معبد
هستي تما شايي است
جهان در
خواب
تنها من ،
در اين معبد در اين ، محراب
دلم مي
خواست بند از پاي جانم باز مي کردند
که من ،
تا روي بام ابرها ، پرواز مي کردم
از آنجا ،
با کمند کهکشان ، تا آسمان عرش مي رفتم
در آن
درگاه درد خويش فرياد مي کردم
دلم مي
خواست دنيا رنگ ديگر بود
دلم مي
خواست دنيا خانه مهر و محبت بود
چه شيرين
است وقتي سينه ها از مهر آکنده است
چه شيرين
است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است
...........
ممنون از حضور صميمانه شما.
شما هم لينک شديد.
![]()
![]()