• وبلاگ : آواي اميد و زندگي
  • يادداشت : با تو...
  • نظرات : 3 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    بشر ، در گوشه ي محراب خواهشهاي جان افروز

    نشسته در پس سجاده ي صد نقش حسرت هاي هستي سوز

    به دستش خوشه ي پر بار تسبيح تمنا هاي رنگارنگ

    نگاهي مي کند سوي خدا از آرزو لبريز

    شب و روزش "دريغ" رفته و ايکاش آينده است

    من امشب هفت شهر آرزو هايم چراغان است

    زمين و آسمانم نور باران است

    کبوترهاي رنگين بال خواهش ها

    بهشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند

    صفاي معبد هستي تما شايي است

    جهان در خواب

    تنها من ، در اين معبد در اين ، محراب

    دلم مي خواست بند از پاي جانم باز مي کردند

    که من ، تا روي بام ابرها ، پرواز مي کردم

    از آنجا ، با کمند کهکشان ، تا آسمان عرش مي رفتم

    در آن درگاه درد خويش فرياد مي کردم

    دلم مي خواست دنيا رنگ ديگر بود

    دلم مي خواست دنيا خانه مهر و محبت بود

    چه شيرين است وقتي سينه ها از مهر آکنده است

    چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است


    ...........


    ممنون از حضور صميمانه شما.

    شما هم لينک شديد.