سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آوای امید و زندگی

طراح قالب: آوازک

فقط برای امروز

فقط برای امروز
فقط برای امروز شاد خواهم بود
فقط برای امروز خواهم کوشید که خود را با آنچه هست سازگاری دهم
فقط برای امروز به فکر سلامتی خواهم بود و لحظه ای درمواظبت آن اهمال نخواهم ورزید
فقط برای امروز اندیشدن ام را تقویت خواهم بخشید
فقط برای امروز روحم را متعالی خواهم ساخت
فقط برای امروز با همه مهربان خواهم بود
فقط برای امروز با خدایم خواهم بود و پاره ای از وقت خود را با او خلوت خواهم کرد و اسرار خود را نزد او فاش
خواهم کرد
و فقط برای امروز می کوشم که برای این روز زندگی کنم
زیرا دیروز امروزی بود... و فردا هم امروزی خواهد بود...



[ یکشنبه 88/10/27 ] [ 3:22 عصر ] [ آوا و مجتبی ] نظر
من و تو

آینه های زنگ زده ام را صدا می زنم وجامه های شلوغم را به سکوت دعوت می کنم، شمعها را زنده نگه می دارم
کتابهای خسته را می بندم ، سلولهایم را ازترانه های رهایی لبریز می سازم و در بیشه های بلوط وگردو دعا می خوانم
.
تو را دربرجهای عاج، درچشمهای درخشان بودا و درسپیده دم بارانی عشایرجستجو می کنم. هیچ چیز نمی تواند بین من
وتو فاصله باشد، نه دیوار، نه سیم های خاردار
.
اگر تو در کنارم باشی، می توانم با اولین قطاری که از دوردست می آید به سوی بهار بروم، جنگل های وحشی را بر
زانوانم بنشانم و نوازش کنم، با کودکان درآسمان هفتم قدم بزنم و دفتر شعرم را روی شمعدانی های دلتنگ بگذارم
.
با تو آوازهای برهنه من شنیدنی و اشکهای عاشقانه ام دیدنی است. با تو چراغی که درقلبم خاموش شده است، به
ناگاه روشن می شود و معجزه های معطر دور و بر مرا فرا می گیرند
.
پیش از آنکه نگاه ساده ام را حراج کنم بیا و مرا ازاین خیابانهای شلوغ عبور بده! بیا تا باهم ازنردبان مهتاب بالا برویم
ولابلای پرهای فرشتگان به دنبال تابستان جنوب بگردیم
.
بیا قبل ازاینکه مردگان به سرازیری صبح برسند، از خاکسترخودمان بیرون بیاییم و دور از سنگهای سیاه درافقی روشن
نمازبخوانیم
.
بیا گیسوانِ تر خود را درباد شمال رها کنیم و آنقدر اوج بگیریم تا عاشقان قدیمی دوباره برای هم نامه بنویسند.



[ دوشنبه 88/10/21 ] [ 10:56 صبح ] [ آوا و مجتبی ] نظر
آیینه ذهن‏

ذهن چیست؟

ذهن، آیینه شفافى است
که صورت اشیاى گوناگون در آن جلوه‏گر است. همه اطلاعات، باورها، پنداشت‏ها
و ... انسان در این جعبه ناپیداى متشکل از سلول‏هاى خاکسترى مغز جاى دارد.
عملیات بسیار پیچیده و شگفت‏انگیزى که با سریع‏ترین و پیشرفته‏ترین
رایانه‏هاى جهان قابل مقایسه نیست پیوسته در حال انجام است تا بیاموزى، به
یاد آورى، بیافرینى و بالاخره بیندیشى. تحرک و پویایى اندیشه، زمینه رشد و
تعالى تو را فراهم سازد و هر روز با خلاقیت و نوآورى، راههاى بکر و تازه
براى بهبود زندگى خود و جامعه‏ات ارائه دهى. حالا بگو آیا مى‏توانى سه
دقیقه بر یک موضوع تمرکز داشته باشى؟
فکر من و تو همچون پرنده‏اى
سبکبال با نهایت سرعت، زمین و زمان را طى مى‏کند. از این شاخه به آن شاخه
مى‏پرد، شناخته را به یاد مى‏آورد و ناشناخته را تصور مى‏کند. از
ساده‏ترین خاطرات کودکى تا دورترین نقطه جهان را درمى‏نوردد. کنترل این
پرنده تیزبال نیاز به قدرت و مهارت داشته، نقش اساسى و تعیین‏کننده در
زندگى و آینده دارد. اگر نتوانى آن را مهار کنى، هر لحظه سرگردان و بى‏هدف
به سویى پر مى‏کشد. چه روزها و گاه ماهها که تو با ذهنى آشفته و پریشان و
بى‏هدف از روى عادت، عمر مى‏گذرانى، دچار روزمرگى شده‏اى، گذشت زمان تو را
همچون برگى بدون هدف روى آب به هر طرف مى‏کشاند، گاه در غم و افسوس خاطرات
تلخ گذشته و گاه در بیم و ترس از آینده سرگردان مانده‏اى. شک و تردید،
اضطراب و دلهره آزارت مى‏دهد. اگر چنین است تلاش آغاز کن. تو باید به
بازسازى ذهن خود بپردازى تا بتوانى تصویرى شاد و روشن از زندگى داشته باشى.
براى
ساختن هر بناى جدید ابتدا نیاز به پاکسازى و از بین بردن موانع دارى. همین
امشب یا حداقل در اولین فرصت سرى به جعبه نامرئى ذهن خود بزن، شاید نیاز
به خانه‏تکانى دارد. با بازخوانى افکار و اندیشه‏هاى خود چه چیز را بیشتر
به یاد مى‏آورى؟ خاطرات تلخ گذشته، نامهربانى‏ها، کینه‏ها، عقده‏ها یا
نداشته‏هایى که در آرزویش بوده‏اى؟ خوب نتیجه ...؟ هیچ ... فرسوده شدن
اعصاب و روان، غم و غصه خوردن. پس رها کن. امروز روز دیگرى از روزهاى
خداست. گذشته را رها کن. تنها کسب تجربه و عدم تکرار اشتباهات دیروز
مى‏تواند امروز براى تو راهگشا و مفید باشد. اما مرور کردن و اهمیت دادن
به اختلافات، کینه‏ها، بدگمانى و کمبودها براى تو هیچ ثمرى ندارد. براى
آرامش زندگى خودت هم که شده باید ببخشى و درگذرى و رها کنى. اگر شجاعت
بخشش ندارى، حداقل این خار و خاشاک‏ها را در جایى پنهان کن تا کم کم به
فراموشى سپرده شود. باید با دقت و جدیت، به مهار و کنترل افکار و
اندیشه‏هاى خود بپردازى و هر فکر و خیالى را که سوهان روح توست، از ذهن
پاک کنى؛ اگر چه پاکسازى مدت‏ها به طول انجامد.
آیینه ذهن من و تو
همچون گیرنده‏اى بسیار قوى است که پیوسته با ابزارهاى حسى مشغول
تصویربردارى مى‏باشد. زندگى انسان آمیخته‏اى از زشتى و زیبایى، غم و شادى
است و زندگى بدون مشکل معنا ندارد. مهم، نگرش و برخورد تو با مشکل است.
حالا که بعد از مدت‏ها تلاش، ذهن خود را پاک کردى، گیرنده این دستگاه را
به طرف زیبایى‏ها، نعمت‏هاى خدادادى و جنبه‏هاى مثبت افراد تنظیم کن تا
تصاویرى شفاف و روشن داشته باشى. توجه به نعمت‏ها تو را به یاد
«نعمت‏دهنده» مى‏اندازد و یاد او آرام‏بخش دل‏هاست. روحیه سپاس و تشکر از
او، نعمتى است. حالا بگو: اگر تمام ذهن و دل و وجود خود را متوجه نور مطلق
هستى‏بخش و معبود خود کنى، از بازتاب نور این خورشید بیکران در آیینه شفاف
وجود خود چه مى‏بینى؟
اکنون با جذب و دریافت و ارتباط پیوسته رحمت
الهى، درخششى دیگر در این آیینه جلوه‏گر است؛ در ذهن تو چشمه‏اى پاک به
نام عشق و امید در حال جوشش است. با وجودى لبریز از نور و امید و شادى و
به پاس شکرگزارى از معبود و پرستنده خود، عشق و محبت را همچون آبى گوارا
نثار کن، دل‏هاى همه را غرق در شادى و امید ساز، نیز هر لحظه با هدایت
افکار خود به سوى محبوب و معبودت با دلى شاد و مطمئن، آینده‏اى تابناک و
روشن براى خود بساز.

(برداشت از آیه 62 سوره مبارکه یونس) «اَلا اِنَّ اَوْلیاءَ اللَّه لا خَوْفٌ عَلَیْهم وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ؛
بدانید که دوستان خدا نه ترسى (از آینده) و نه غمى (از گذشته) دارند.»



[ چهارشنبه 88/10/16 ] [ 9:11 صبح ] [ آوا و مجتبی ] نظر
بیا...

هر صبح جمعه بر ساحل انتظار می نشینم و پنجره قلبم را رو به سوی کعبه دل ها می گشایم و در حسرت یک نگاه می مانم .نگاهی که بوی یاس می دهددر کلبه سبز تنهایی ام.نماز سکوت میخوانم و قنوت عشق می گیرم و به امید فردایی روشن ،سیاهی شب را به روشنایی پیوند می زنم .ای که محبتت از عسل ، شیرین تر !چرا نمی آ یی ؟چرا نمی آیی تا دست نوازش بر گونه لاله ها بکشی وبه پیچک ها ، درس مهربانی بیاموزی ؟چرا نمی آیی  تا خودم را در وجودت پیدا کنم و بفهم که هستم ؛

هستم و وجود دارم .با کدام ساز ، آواز تنهایی ام را بنوازم و با کدام رنگ ، دل تنگی ام را نقاشی کنم ؟دلم در تلاطم این همه احساس ، غم را فریاد می زند و دستانم ، ترانه سبز روییدن را زمزمه می کندو نگاهم در پرده استجابت دعا ، تا اوج ، بال و پر میگشایدمی دانم . می دانم که گاهی یادت را در شلوغی دردها فراموش می کنم .می دانم که گاهی خود را درمیان قاب های شیشه ای زندگی حبس می کنم و تو را نمی بینم و آوای شیرین آمدنت را نمی شنوم با این حال ، امروز ، ای شقایق !ستاره های قلبم را از پشت دیوار ضخیم فاصله میان خودم و خودت ، به هم گره زده ام تا مرا با آن نگاهت ،نگاهی که در پس آن، خورشید به انتظار نشته ام،به بلندای آسمانت پرواز دهی تا باور خسته ام ، حقیقت وجودت را فریاد زند.



[ جمعه 88/10/11 ] [ 2:55 عصر ] [ آوا و مجتبی ] نظر
خانه‏اى از جنس خوشبختى‏

خانه‏اى از جنس خوشبختى‏

یکى گفته است: «خوشبخت‏ترین آدم‏ها
کسانى هستند که خوشبختى را در خانه خود جستجو مى‏کنند.» خانه ما همان وجود
ماست، موجودیتى که از خشت و گل ساخته شده است. موجودى که سفید است و
مى‏تواند همچون برف سفید و پاک باشد.
خوشبختى نیز همان سپیدى است.
خوشبختى نیز همان پاکى است. خوشبختى نیز همانند خانه‏اى پاک و پاکیزه آسان
به دست نمى‏آید. براى یافتن خوشبختى باید بسیار دوید. براى رسیدن به
خوشبختى باید بسیار کشید. براى در آغوش کشیدن خوشبختى شاید لازم باشد تمام
عمر را رفت.
یکى گفته است: «حاضرم تمام عمرم را بدهم تا فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه خوشبخت باشم.»
بنابراین خوشبختى چیزى است که اول اینکه همه، همه عمر در پى‏اش هستند. دوم
اینکه، سهل و ساده به دست نمى‏آید. سوم اینکه، در هر خانه‏اى وارد نمى‏شود
و به هر خانه‏اى پاى نمى‏گذارد.
خوشبختى از جنس کالاست اما زرد نیست. خوشبختى سفید است و مثل طلا کیمیا و
گرانبهاست. شاید تمام تلاش‏ها و فعالیت‏هاى ما آدم‏ها در طول دوره کوتاه
زندگى‏مان، تمام امیدها و آرزوهایمان، تمام غم‏ها و شادى‏هایمان و همه
رفتن‏ها و آمدن‏ها چیزى جز رسیدن به خوشبختى، جز پیدا کردن راه میانبُرى
براى رسیدن به خوشبختى و جز پیدا کردن راه خوشبخت زندگى کردن نباشد. شاید
عده اندکى از ما آدم‏ها بدانیم تمام زندگى‏مان را در پى یافتن سرچشمه
خوشبختى گذرانیده‏ایم، شاید بسیارى از ماها خوشبختى را با چیز دیگرى - که
خودمان مى‏سازیم و باورش مى‏کنیم - عوضى مى‏گیریم و شاید نمى‏دانیم همه
عمرمان را به پاى درختى مى‏ریزیم که نمى‏دانیم اسمش خوشبختى است.
خوشبختى را نمى‏شود با پول خرید یا معامله‏اش کرد. نمى‏توان مثل شرکت‏ها
ثبتش کرد یا برایش آگهى داد. خوشبختى را نمى‏توان گدایى کرد یا دزدید.
خوشبختى لباس نیست که بتوان آن را پوشید. خوشبختى را مى‏توان بویید،
مى‏توان ادراک کرد. خوشبختى حسى است که باید در وجود ما لانه بسازد.
خوشبختى چیزى نیست جز همان نوع نگاهى که ما از آن داریم.
خوشبختى را باید درک کرد، فهمید، در آغوش گرفت و با آن حرف زد. خوشبختى
سیلان روح آدمى است بر وجود خود. خوشبختى آب روانى است که در نهرى روان و
آرام مى‏رود. آب از این نهر باید نوشید. با آب این نهر خاک پاى همه
رستنى‏هاى عالم را باید آبیارى کرد.
خوشبختى مى‏تواند بارش بارانى باشد بر سر و صورت‏مان وقتى زیر باران
مى‏رویم. خوشبختى مى‏تواند خودِ باران باشد آن زمان که نگاه به آسمان
داریم و قلب‏مان مدام مزه «خیسى» مى‏دهد. خوشبختى مى‏تواند همان آدم برف
باشد زمانى که آرزوهایمان را در زرورقى مى‏پیچیم. خوشبختى مى‏تواند آمدن
برف باشد وقتى آسمان بارِ خود را بر زمین مى‏نهد و ما قدم بر سفیدى
مى‏گذاریم و مى‏گذریم. خوشبختى مى‏تواند خودِ برف باشد وقتى آن را در
دست‏مان داریم و گلوله‏اش کرده‏ایم.
خوشبختى را مى‏توان به خانه آورد. خوشبختى باید جلد خانه‏مان باشد. خانه
ما باید از پاکى درخشان باشد. بوى پاکیزگى دهد. خانه ما باید از جنس سپیدى
باشد، از جنس برف. براى گرم کردنش خورشید را مى‏نشانیم میان اتاق و ماه را
مى‏کشانیم به حیاط و شب که ماه در آمد، دهان را گشوده مى‏گوییم: «تو همه
راز جهان ریخته در چشم سیاهت» و در تماشایش محو مى‏شویم، سیر مى‏کنیم.
اما خوشبختى فقط ستاره نیست. اما خوشبختى با شب، خورشید و ماه به دست
نمى‏آید. خوشبختى حتى با برف و باران هم به دست نمى‏آید. چون خوشبختى چیزى
است که در دل و جان ماست، در وجود ماست، همان که مى‏آید و مى‏ماند.
خوشبختى در تعلقات ماست به آنچه در هستى داریم و یا مى‏خواهیم داشته
باشیم. خوشبختى همه آن چیزى است که هستىِ ما را تشکیل مى‏دهد. خوشبختى
آرزوهاى ریز و درشتى است که مى‏خواهیم روزى به همه آنها برسیم.
اما، خوشبختى هر چه که هست، هر چه که باید باشد، خوشبختى با هر چه که کامل
مى‏شود یا با هر چه که باید کامل شود نباید از ما دور باشد. نباید از ما
دور شود. نباید از خانه ما پَر بگیرد.
خوشبختى چیزى است که به دشوارى مى‏توان به آن رسید، به دشوارى مى‏توان آن
را به چنگ آورد پس چرا باید آن را از دست داد. آرى، باید مُهر خوشبختى را
با مهر به قلب‏مان پیوند زده و لاک و مهرش کنیم.
دیگرى گفته است: «دشوارترین قدم، همان قدم اول است.»
براى اینکه خوشبختى را به خانه‏مان بیاوریم باید قدم اول را برداریم. هر چه زودتر و سریع‏تر.

[ پنج شنبه 88/10/10 ] [ 9:54 صبح ] [ آوا و مجتبی ] نظر
برای آخرین بار

سلام دوستان عزیزم این شعر تقدیم میکنم به آوای عزیزم

که مدتی است که ...

مرا ببوس مرا ببوس  برای آخرین بار
ترا خدا نگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت

در میان توفان
هم پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمه شبها
دارم با یارم پیمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها آه
شب سیه سفر کنم
ز تیره ره گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن

مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
درپیش تو میمانم
تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من

مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت



[ دوشنبه 88/10/7 ] [ 5:8 عصر ] [ آوا و مجتبی ] نظر

::