سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آوای امید و زندگی

طراح قالب: آوازک

داستان

شهسواری به دوستش گفت  : بیا به کوهی که خدا آنجا  زندگی میکند برویم
میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد  است به ما دستور بدهد ، وهیچ کاری برای
خلاص کردن
ما از زیر بار مشقات نمیکند.
دیگری گفت
: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم میآیم ....

وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود . در تاریکی صدایی شنیدند سنگهای
اطرافتان را بار اسبانتان
کنید وآنها را پایین ببرید!!!

شهسوار اولی گفت:میبینی?!  بعد از چنین صعودی ، از ما  میخواهد که بار
سنگین
تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم!

دیگری  به دستور عمل کرد . وقتی به  دامنه کوه رسید ، هنگام  طلوع   بود  و
انوار
خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود ، روشن  کرد
آنها خالصترین الماسها بودند...

حکیم میگوید: تصمیمات خدا مرموزند! اما همواره به نفع ما هستند.



[ یکشنبه 89/12/8 ] [ 6:59 عصر ] [ آوا و مجتبی ] نظر