شهسواری به دوستش گفت : بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی میکند برویم
میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد ، وهیچ کاری برای
خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمیکند.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم میآیم ....
وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود . در تاریکی صدایی شنیدند : سنگهای
اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید!!!
شهسوار اولی گفت:میبینی?! بعد از چنین صعودی ، از ما میخواهد که بار
سنگینتری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم!
دیگری به دستور عمل کرد . وقتی به دامنه کوه رسید ، هنگام طلوع بود و
انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود ، روشن کرد
آنها خالصترین الماسها بودند...
حکیم میگوید: تصمیمات خدا مرموزند! اما همواره به نفع ما هستند.