من و تو
آینه های زنگ زده ام را صدا می زنم وجامه های شلوغم را به سکوت دعوت می کنم، شمعها را زنده نگه می دارم
کتابهای خسته را می بندم ، سلولهایم را ازترانه های رهایی لبریز می سازم و در بیشه های بلوط وگردو دعا می خوانم
تو را دربرجهای عاج، درچشمهای درخشان بودا و درسپیده دم بارانی عشایرجستجو می کنم. هیچ چیز نمی تواند بین من
وتو فاصله باشد، نه دیوار، نه سیم های خاردار.
اگر تو در کنارم باشی، می توانم با اولین قطاری که از دوردست می آید به سوی بهار بروم، جنگل های وحشی را بر
زانوانم بنشانم و نوازش کنم، با کودکان درآسمان هفتم قدم بزنم و دفتر شعرم را روی شمعدانی های دلتنگ بگذارم.
با تو آوازهای برهنه من شنیدنی و اشکهای عاشقانه ام دیدنی است. با تو چراغی که درقلبم خاموش شده است، به
ناگاه روشن می شود و معجزه های معطر دور و بر مرا فرا می گیرند.
پیش از آنکه نگاه ساده ام را حراج کنم بیا و مرا ازاین خیابانهای شلوغ عبور بده! بیا تا باهم ازنردبان مهتاب بالا برویم
ولابلای پرهای فرشتگان به دنبال تابستان جنوب بگردیم.
بیا قبل ازاینکه مردگان به سرازیری صبح برسند، از خاکسترخودمان بیرون بیاییم و دور از سنگهای سیاه درافقی روشن
نمازبخوانیم.
بیا گیسوانِ تر خود را درباد شمال رها کنیم و آنقدر اوج بگیریم تا عاشقان قدیمی دوباره برای هم نامه بنویسند.
[ دوشنبه 88/10/21 ] [ 10:56 صبح ] [ آوا و مجتبی ]
نظر